سهراب و فروغ برای هم شعر می‌خواندند/ فرح پنج بار برای افتتاحیه نمایشگاه سهراب آمد ولی او در نمایشگاه حاضر نمی‌شد؛ هیچ دلیل سیاسی هم نداشت

فهیمه نظری: یکم اردیبهشت ۱۳۵۹ سهراب سپهری شاعر و نقاش برجسته‌ی معاصر در ۵۲ سالگی در اثر بیماری سرطان خون در وطن خویش غریبانه چشم از جهان فرومی‌بندد، آن‌چنان غریبانه که داریوش شایگان در وصف آن می‌گوید: «مرگ یکی از بزرگ‌ترین شاعران و نقاشان ایران معاصر، تقریبا التفات هیچ‌کس را برنینگیخت: آنان که به اصطلاح موسسان نظم معنوی جدید بودند، دغدغه‌هایی مهم از نوعی دیگر داشتند، دغدغه‌هایی غیر از این‌که یاد و خاطره‌ی یکی از اصیل‌ترین نداهای سرزمین‌مان را گرامی بدارند.»

سهراب و فروغ برای هم شعر می‌خواندند/ فرح پنج بار برای افتتاحیه نمایشگاه سهراب آمد ولی او در نمایشگاه حاضر نمی‌شد؛ هیچ دلیل سیاسی هم نداشت

شاید به جرات بتوان گفت سهراب یکی از بی‌حاشیه‌ترین هنرمندان ایران معاصر است؛ متفکری که در هژمونی غالب اندیشه‌های چپ‌گرایانه، راست ماند و بر مسلک عرفانی خویش در این اندیشه بود که زندگی را برای زندگی، زندگی کند. او نمی‌خواست جهان را بسازد، از خود آغازیده بود و ترجیح می‌داد نخست دنیای درونش را آباد کند. برای همین هم همیشه از هم‌قطارانش یک سطح فراتر بود و با بزرگانی چون داریوش شایگان و بهرام بیضایی نشست و برخاست می‌کرد. حتی وقتی می‌سراید: «پدرم وقتی مرد پاسبان‌ها همه شاعر بودند» آبشخورش خاطره‌ای از بیضایی است که زمانی پدرش ذکاء بیضایی جلسه‌ی شعری برپا کرده و ناگهان افسری برای برچیدن آن به در می‌کوبد و می‌توپد که این جمعیت برای چه این‌جا جمع شده‌اند و پدر بیضایی به نرمی او را به درون دعوت می‌کند که شعر می‌خوانیم شما هم به ما بپیوندید.

اردیبهشت امسال در چهل و چهارمین سالگرد درگذشت سهراب با خواهرزاده‌اش مهدی قراچه‌داغی درباره‌ی زندگی روزمره‌ی سهراب به گفت‌وگو نشستیم. قراچه‌داغی گرچه ۱۹ سالی از سهراب کوچک‌تر بود ولی از نوجوانی تا پایان زندگی این شاعر بزرگ، شد رفیق گرمابه و گلستانش. او اکنون ۷۷ ساله و خود از پیشکسوتان عالم ترجمه در حوزه‌ی روان‌شناسی، تربیت کودک و کسب و کار است.

سهراب و فروغ برای هم شعر می‌خواندند/ فرح پنج بار برای افتتاحیه نمایشگاه سهراب آمد ولی او در نمایشگاه حاضر نمی‌شد؛ هیچ دلیل سیاسی هم نداشت
مهدی قراچه‌داغی

نوع رابطه‌تان با سهراب چگونه بود؟

عمری با هم زندگی کردیم. با هم به استادیوم‌های ورزشی و نمایشگاه‌ و سفر می‌رفتیم. بخش اعظم اوقات من و سهراب با هم می‌گذشت مثلا عصرهای پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها حتما باید برای تماشای مسابقه‌ی فوتبال به امجدیه می‌رفتیم. هر کدام هم طرفدار یک تیم بودیم. به همین علت هم خاطرات بسیاری از ایشان دارم. کتابی هم در دست نوشتن دارم با عنوان «دایی جان سهراب» که هنوز کامل نیست.

سهراب طرفدار کدام تیم بود؟

تیم عقاب که آن موقع متعلق به نیروی هوایی بود.

خودش هم فوتبال بازی می‌کرد؟

نه، البته وقتی دانشجو بود تمرینات ژیمناستیک انجام می‌داد برای همین هم بدنی بسیار نرم و ساخته و پرداخته‌ داشت؛ مثلا می‌توانست یک دستش را روی نرده‌ی حوض یا استخر ستون کند و آن بالا چرخ بزند و… البته من در کتابی که یاد کردم به هیچ جنبه‌ی ورزشی درباره‌ی سهراب اشاره نکرده‌ام چون این جنبه در حدی نبود که درباره‌اش مطلب‌نویسی شود. او آن زمان که تمرین ژیمناستیک می‌کرد، دانشجو بود و به هر روی در دانشگاه‌ها استاد ورزش وجود دارد و دانشجویان ورزش می‌کنند.

خاطره‌ای از زندگی روزمره‌ی سهراب دارید که تاکنون عنوان نشده باشد و از نظر شما مهم باشد؟

من و سهراب تقریبا همه‌ی تابستان‌ها را با هم می‌گذراندیم. آن موقع من دانشجو بودم و سهراب هم نقاشی می‌کشید و شعر می‌گفت. بارها پیش آمد که به شمال سفر کردیم؛ چون یکی از خاله‌های من [خواهر سهراب] در بابل زندگی‌ می‌کرد معمولا به خانه‌ی او می‌رفتیم. هدف‌مان هم علاوه بر دیدار اقوام این بود که در کنار آن به بابلسر برویم. می‌دانید که فاصله‌ی بابل و بابلسر بسیار کوتاه و در حدود شانزده هفده کیلومتر است. آن زمان در بابلسر کازینوی مشهوری با عنوان «کازینو بابلسر» وجود داشت. ما مثلا از صبح تا عصر در خانه‌ی خاله‌ام بودیم و عصر برای رفتن به آن کازینو به بابلسر می‌رفتیم. البته کازینو از نظر اسمی الان مثلا در آمریکا، انگلستان یا کشورهای دیگر به معنای قمارخانه است؛ ولی کازینو بابلسر به هیچ عنوان قمارخانه نبود. جایی بود که مردم می‌رفتند و قهوه و چای می‌خوردند، یا قلیون می‌کشیدند. البته دو استخر هم داشت که هرکس می‌خواست استفاده می‌کرد. ولی من و سهراب هیچ‌وقت به استخر آن‌جا نرفتیم چون من که اصلا دوست نداشتم و سهراب هم زیاد خوشش نمی‌آمد.

آن کازینو یک سالن بزرگ داشت که ما معمولا برای صرف قهوه به آن‌جا می‌رفتیم. یک شب که با سهراب به آن‌جا رفته بودیم، طبق معمول از گارسن خواستیم که برای‌مان قهوه بیاورد. او هم دو فنجان قهوه آورد و با بی‌اعتنایی بر روی میز ما گذاشت. در حالی که ایجاب می‌کرد خدمتکار جایی به آن اسم و رسم با مراجعان مودبانه برخورد کند. شاید دلیل بی‌اعتنایی‌اش این بود که سهراب لباس رسمی نپوشیده بود. خوب او هیچ‌وقت کت و شلوار نمی‌پوشید و کراوات نمی‌زد. یک لباس عادی ساده به تن داشت و من هم طبیعتا همین‌طور. چند دقیقه بعد سهراب به من گفت: «این شخص خیلی به ما بی‌محلی کرد، من الان تکلیفش را با خودش روشن می‌کنم.» گارسن را دوباره صدا زد و از او خواست که یک لیوان آب برایش بیاورد. گارسن بدون این‌که حرفی بزند رفت، کمی بعد یک لیوان آب آورد و باز با بی‌اعتنایی روی میز ما گذاشت. سهراب دو تومان به او انعام داد، تشکر کرد، پول را در جیبش گذاشت و از میز ما فاصله گرفت. وقتی که ده قدم دور شده بود سهراب دوباره او را صدا زد، برگشت این بار اخلاقش تغییر کرده و به خاطر انعامی که گرفته بود خوش‌رو بود. سهراب به او گفت یک لیوان آب هم برای دوست من بیاور (اشاره‌اش به من بود) فوری رفت یک لیوان آب یخ آورد و گذاشت روی میز. این بار سهراب یک پنج تومانی دیگر به او انعام داد. این را هم در پرانتز بگویم که سهراب اصلا آدم پول‌داری نبود؛ او حالا یک میلیاردر بزرگ جهانی شده ولی آن موقع اصلا پول و درآمد نداشت. همه‌اش اهل مطالعه و شعر گفتن بود. کتاب‌هایش هم هنوز چاپ نشده بود. به هر روی گارسن پول را گرفت و خیلی شگفت‌زده شد که مثلا اول کار آن‌طور به ما بی‌اعتنایی کرده است… تشکری تعظیم‌گونه کرد و از میز ما فاصله گرفت. این بار هنوز بیست متر دور نشده بود که سهراب صدایش زد او هم باعجله سر میز ما حاضر شد، این دفعه سهراب به او گفت دستمال کاغذی سر میز نیست بیاورد. او بدو رفت و یک دستمال کاغذی آورد و گذاشت روی میز. این کار را که کرد سهراب دوباره دستش را در جیبش کرد و یک پنج تومانی دیگر به او داد. این آقا حیرت‌زده شده بود چون کسی از این خاصه‌خرجی‌ها نمی کرد آن هم در آن زمان که انعام یکی دو تومان بیش‌تر نبود. من فکر می‌کنم گارسن کاملا متوجه شد که چه دارد می‌گذرد… آمد سر میز و عذرخواهی کرد که «شاید رفتار من در ابتدای ورود شما درست نبود. من را ببخشید. » سهراب گفت: «نه مشکلی نیست بفرمایید.» او هم رفت دنبال کارش. سهراب به من گفت: «من برای درس دادن به این آقا که وظیفه‌اش را بلد نبود؛ این‌طور با او برخورد کردم تا یاد بگیرد که چطور باید با یک مهمانی که به سالن قهوه‌خوری آمده رفتار کند.» مسئله فقط پول نبود ولی با این کار درس خوبی به او داد.

این‌که می‌فرمایید وضع مالی سهراب خوب نبود، آیا ایشان از خودش خانه‌ی شخصی نداشت؟

نه، خانه‌ی مادرش زندگی می‌کرد. البته بعدا دیگر کم‌کم اسم و رسمی در کرد. خوب می‌دانید که او اولا تحصیل‌کرده‌ی دانشگاه سوربن در پاریس بود، در آن‌جا نقاشی می‌کرد، بعد هم وقتی به ایران ‌آمد و کارهایش را در نمایشگاه‌ها گذاشت دیگر شروع شد یک به یک کارهایش به فروش رفتن. بزرگ‌ترین طرفدارش در ایران هم فرح دیبا بود. فرح افتتاح‌کننده‌ی تمام گالری‌هایی بود که سهراب در تهران گذاشت.؛کاری که در باره‌ی هیچ نقاشی نکرد. به‌شدت هم کارهای سهراب را می‌خرید، هم او و هم شمس پهلوی همسر آقای پهلبد که وزیر فرهنگ بود. بزرگ‌ترین کلکسیون سهراب را شمس پهلوی داشت.

از آن‌جا به بعد وضع مالی سهراب روبه‌راه شد؟

بله، بعدا دیگر همه جا شروع کردند تابلوهایش را خریدن.

عواید فروش تابلوهای سهراب الان به چه کسی می‌رسد؟

عواید ندارد.

یعنی این تابلوهایی که الان از ایشان به حراج گذاشته می‌شود ربطی به ورثه‌ اش ندارد؟

نه آن‌ها برای صاحبانش است. هر کدام یک صاحب دارد مثلا وقتی یکی از تابلوهای او را در لندن می‌گذارند ۷۰۰ هزار دلار، یک قران آن هم به ورثه‌ی او نمی‌رسد چون متعلق به صاحب تابلو است. مثلا یک آقایی آمده پنجاه سال پیش خریده، نگه داشته و حالا به فروش گذاشته است.

سهراب با چه کسانی رفت و آمد داشت؟

دوستانی داشت که همدیگر را ملاقات می‌کردند. مثلا یکی‌شان فروغ بود. خوب این‌ دو مرتب شعرهای‌شان را برای هم می‌خواندند و کارهای همدیگر را اصلاح می‌کردند. حتی فروغ فصلی دارد که عینا در بیت اول آن شعر سهراب را آورده و در ادامه‌ شعر خودش را. یعنی این‌قدر این‌ها با هم نزدیک بودند.

سهراب در مقطع انقلاب ۵۷ کجا بود؟ کاشان یا تهران؟

تهران بود.

نگاهش به این ماجرا چه بود؟ آیا در تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد؟

خیر، اصلا آدم سیاسی نبود، اصلا نبود. گاهی هم که مثلا این گروه‌های ضد رژیم پهلوی از جلوی خانه‌شان رد می‌شدند و شعار می‌دادند ناراحت می‌شد. البته نه به این دلیل که مثلا فرح گالری‌هایش را افتتاح کرده بود، به خاطر این‌که اصلا سیاسی نبود. حتی وقتی که نمایشگاهش افتتاح می‌شد و فرح برای افتتاحیه می‌رفت، آن روز در نمایشگاه حاضر نمی‌شد. هر پنج بار هم این کار را کرد. هر دفعه فرح پرسیده بود که چرا سهراب خودش نمی‌آید.

در تایید سخن شما خودش می‌گوید: «من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می‌رفت»… آیا به دلیل همین سیاسی نبودن در افتتاحیه‌های گالری‌هایش که به دست فرح انجام می‌گرفت حضور نمی‌یافت؟

دلیل سیاسی نداشت، فکر می‌کرد اگر این کار را بکند یک رفتار تظاهرگونه کرده است به همین دلیل نمی‌رفت. کارهای نمایشگاهش را خانم معصومه سیحون انجام می‌داد. ایشان بهترین گالری ایران را داشت و دوست نزدیک فرح و دربار و… بود. از طریق او به فرح اطلاع داده می‌شد که نمایشگاه برقرار است و فرح برای افتتاح می‌آمد.

شما در اواخر زندگی سهراب همواره با او بودید، از آن روزها بگویید.

در این اواخر چون به بیماری سرطان مبتلا شده بود، او را به لندن بردم و در کلینیکی به نام «لندن کلینیک» بستری کردم. خودم مدت‌ها آن‌جا کنارش ماندم. اتفاقا دختر ابراهیم گلستان هم در آن‌جا سرپرستار بود. من او را دیدم و با او حرف زدم. خیلی حرفش برش داشت یعنی همه‌ی پرستارها حرفش را می‌خواندند و هوای سهراب را داشت. البته خود ابراهیم گلستان هم چندین بار به عیادت سهراب آمد. سهراب چندین ماه در آن کلینیک بستری بود تا این‌که بالاخره دکترها جوابش کردند و گفتند خوب نمی‌شود. ما هم به ایران برگشتیم و سهراب در ایران فوت کرد. در این اواخر دردهای بسیار شدید داشت.

خودش متوجه شده بود که دکترها جوابش کرده‌اند؟

نه، البته باهوش‌تر از این حرف‌ها بود که سرش کلاه برود. به نظر من می‌دانست که چه مرضی دارد و قرار است زندگی‌اش چه شود.

۲۵۹۵۷